خونه اقای مهرابی تقریبا شیش برابر خونه ما بود. مامان طبق معمول که دنبال بهونه می گشت که دست خالی نره خونه آقای مهرابی با یه دست گل گنده به مناسب تمام شده اولین ترم دانشگاه آتنا از ماشین پیاده شد.
زیر لب غر زدم
حالا انگار شق و قمر کرده مدیرتم شد رشته اونم شبانه.
ماکان شنید و گفت:
شب دراز است و قلندر بیدار. نوبت شمام می رسه خانم پرفسور.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
من هر رشته ای بخوام هر جا اراده کنم قبول میشم.
باز شدن در باعث شد صحبت ما نیمه تموم بمونه. پشت سر مامان اینا وارد شدم. خونه آقای مهرابی حیاط واقعا قشنگی داشت.
باغچه های پر از گلهای رنگارنگ یه باغبون باحالی داشتن که من ازش خوشم می امد کافی بود درباره یه گل ازش سوال کنی دیگه کل اطلاعاتشو می خواست در اختیارت بذاره.
یه جوری از گلا و درختها حرف میزد که انگار بچه هاشن. با اینکه اصلانمی تونستم با آدمای مسن ارتباط برقرار کنم ولی از حرف زدن با این باغبون کلی خوشم می امد.
مهرناز خانم و آقا مرتضی جلوی در ورودی منتظرمون بودن.مهرناز خانم یه کت دامن مشکی چهارخونه پوشیده بود که دامنش خیلی بلند بود موهاشم طلایی کرده بود. دفعه قبل که دیده بودمش موهاش یه چیزی بین قهوه ای و قرمز بود.
مامان دسته گل و داد به مهرناز خانم و تعارفای صد من یه غاز شروع شد.
آقا مرتضی با بابا و ماکان دست داد ونگاهی به من انداخت و گفت:
خوبی ترنج خانم؟
ممنون.
مهرناز خانمم دستمو گرفت و رو به بقیه گفت:
خوش اومدین بفرما داخل.
پامون و که تو گذاشتیم آتنا هم به استقبالمون اومد. به نظرم بیشتر ناز بود تا خوشکل. آرایش کاملی داشت و یه پیراهن دخترونه خوشکل با زمینه سفید و راه راه های طلایی تنش بود.
خیلی تعجب کردم که دیدم یه شال نازک انداخته رو موهاش. تا اونجایی که یادم می آمد دفعات قبل خیلی راحت مثل ما بدون حجاب نشسته بود.
حتما نتیجه روضه خونایی ارشیاس. اینم داره می بره تو کیش خودش. احساس می کردم نتونم با آتنا ارتباط برقرار کنم.
با بقیه مهمونا که تقریبا همه رو نمی شناختم سلام و علیکی کردیم و با مامان رفتیم مانتو و روسری مونو درآوردیم. مهرناز خانم با دیدن من گفت:
وای عزیزم چه ناز شدی! وای چه این لباس بت میاد خیلی ماه و ملوس شدی.
یه لبخند کجکی تحویلش دادم.
حالا ول کن نبود. خبری از ارشیا نبود. آتنا کنارم نشست و خیلی خودمونی سر صحبت و باز کرد. بر خلاف تصوری که تو ذهنم ازش داشتم دختر راحت و خودمونی بود.از دانشگاه و رشته اش پرسیدم اونم برام تعریف کرد.
نمی دونم ارشیا کجا مونده بود که پیداش نبود. اقوام آقای مهرابی زیاد نبودن و کلا پونزده نفر نمی شدن. دختر دیگه ای غیر از من و آتنا نبود ولی سه تا پسر دیگه تو جمع بودن که آخرشم نفهمیدم چه نسبتی با آتنا دارن.
یکی شون هر چند لحظه یه بار بر میگشت و منو نگاه می کرد. اینقدر این کارو کرد که کفرم بالا اومد از اتنا پرسیدم:
اون پسره که تی شرت قرمز تنشه چه نسبتی با شما داره؟
آتنا با لبخندی گفت:
پسر خالمه.
بعدم خندید وگفت:
بچه بدی نبست فقط یهکم همچین چشمش به اختیارش نیست.
از این حرفش خنده ام گرفت وگفتم:
منم گاهی دستم از اختیارم خارج میشه یه کارایی میکنم.
داشتیم دو تایی می خندیدم که در باز شد و ارشیا با سلام بلندی وارد شد. یه پیراهن آستین کوتاه قهوه ای تنش بود و شلوار کتون کرم پوشیده بود. لبم و گاز گرفتم و نگاش کردم. دلم یه جوری شد.
انگار یه دلشوره دائمی که مدتی کلافه ام کرده بود دست از سرم برداشت. ولی یه ثانیه نگذشته بود که یادم اومد اخرین باری که همو دیدم چه حرفی بش زدم.
خیلی قبلا بم توجه می کرد با این گندی که زدم دیگه عمرا تحویلم بگیره.
بیشتر آقایون براش بلند شدن. از خانما فقط من ازش کوچیک تر بودم. به مامان نگاه کردم ببینم کمکی بم میکنه یا نه.
نمی دونستم به احترامش بلند شم یا نه آخه تا اونجایی که یادم می امد مامان هیچ وقت برای هیچ مردی از جاش بلند نمی شد غیر بابا بزرگم. منم هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که اون از در وارد شه و نشسته باشم.
ارشیا با همه سلام علیک گرمی کرد و تقریبا رسیده بود به ما. دیگه دیدم خیلی ناجوره نیم خیز شدم. که ارشیا با اشاره دست مبل و نشونم داد و گفت:
خواهش می کنم راحت باشین.
فقط یه نیم نگاه کوتاه به لباسم انداخت و گذشت. حالم گرفته شد.
این چرا اینجوریه؟
نشستم سرم جام. آتنا ازم عذر خواهی کرد و رفت طرف آشپزخونه. ارشیا نشسته بود کنار ماکان و داشتند آروم آروم می خندیدن.
نگاهم چرخوندم دور سالن همه داشتن با هم صحبت می کردن. حوصله ام سر رفته بود. اگه فامیلای خودمون بودن با کسرا یه کاری می کردیم بالاخره سر و صدای یکی در می اومد.
ولی اینجا خونه ارشیا اینا اونم بعد از نصیحتای آنی دست و پام بسته بود آنی گفته بود:
سعی کن یه شب فقط یه شب عین آدم باشی و کاری نکنی.
در واقع اصلادل و دماغ اینکه بخوام کاری بکنم نداشتم. فکر میکردم ارشیا بعد از دیدن من لااقل یه عکس العملی نشون بده ولی جوری نشسته بود که اگه می خواست منوببینه حتما باید سرشو می چرخوند.
عصبی شده بودم که آتنا از راه رسید.
ببخشید تنهات گذاشتم. می خوای بریم تو اتاقم. اینجا فکر کنم حوصله ات سر بره.
از خدا خواسته بلند شدم و دنبالش رفتم. اتاقش واقعا همون جوری بود که بابا می گفت اتاق دخترا باید باشه.
اتاقش یه کاغذ دیواری یاسی داشت با گلای بنفش سرویس خواب و میزش هم لیموئی بود. یه قفسه پر از کتاب و عروسکای رنگا رنگ.
روی میزش یه لپ تاپ ملوس سفید رنگ بود که دلم براش پر کشید.
اتاقش دقیقا نقطه مقابل اتاق من بود. یه لحظه دلم خواست اتاق منم همین شکلی باشه. از سلیقه ای که به خرج داده بودن تو انتخاب رنگ و وسیله خوشم آمد.
داشتم اتاقشودید می زدم که گفت:
چرا نمی شینی؟
نشستم روی تختش و موهامو از روی چشمم کنار زدم:
اتاقت خیلی خوشکله ولی لپ تاپت خوشکل تره.
خندید:
مرسی ولی لپ تاپ مال ارشیاس. من ازش قرض گرفتم. چون هنوز خودم نخریدم بابا بهم قولشو داده البته.
با شنیدن اسم ارشیا چشمام برق زد. فکری کردم و با لحنی که سعی میکردم ناراحت باشه گفتم:
داشتم دلمو صابون می زدم یه کم باش کار کنم.
فورا بلند شد و لپ تاپ و آورد و گذاشت روی پام.
بیا فعلا دست منه منم می تونم اجازه بدم یه چرخی توش بزنی.
روشنش کردم و گفتم
بابا برای ماکان یه دونه از اون خوب خوباش گرفته چون کار گرافیکی میکنه باید همه چیزش بالا باشه. ولی برا من از همین معمولیاس. تازه اونم به هزار شرط و شروط.
آتنا بلند شد و گفت
تا تو یه نگاه بش می اندازی منم برم یه چیزی بیارم بخوریم.
با یه لبخند مهربانانه فرستادمش رفت.
ویندوز که بالا اومد انگار هیجان زده شده بودم. تمام افکار منفی و شیطانی داشت به سراغم می اومد دلم می خواست یه جوری بی اعتنایی های ارشیا روجبران کنم.
توی کله ام بین دوتا نیروی خیر وشر جنگی شده بود اساسی منم اون دوتارو به حال خودشون گذاشته بودم وداشتم فایلا و فولدرای ارشیا رو زیر و رو میکردم.
سراغ اولین چیزی که رفتم عکسای شخصیش بود. دلم می خواست بیشتر سر از کارش دربیارم. چون چیز زیادی ازش نمی دونستم.
عکسا همش جمعای دوستانه بود که توی خیلی هاش ماکانم بود. تو بعضی هاشونم دخترم دیده میشد. ولی کاملا مشخص بود ارشیا دور ترین فاصله تا اونا رو انتخاب کرده.
از یه طرف خوشحال بودم که کسی تو فکرش نیست از یه طرفی هم ناراحت که معلوم نیست با این اخلاقش منو تو ذهنش راه بده یا نه.
رفتم سراغ پوشه های طراحیش. طرحای مختلفی که زده بود و تماشا کردم از کارت ویزیت بود تا بیل بورد.
فکر نمی کردم در عرض یک سال یک سال و نیم کارشون اینقدر گرفته باشه که تا این حد مشتری داشته باشن.
طرف موذی مغزم داشت پیروز می شد.
انگار دستم تحت اختیار خودم نبود. روی پوشه راست کلیک کردم. شیفت و با دست چپم گرفتم و موس وآوردم رو دلیت.
طرف خوب داشت می گفت:
حتما بک آپ داره.
شایدم نداشته باشه. خوب در هر صورت حرص می خوره.
این بار یاد حرف آنی افتادم که گفته بود باید ببینی از چی خوشش میاد همون کارو بکنی.
خوب اگه من همه زحمتشو به باد بدم که ازم متنفر میشه.
لبم و گاز گرفتم و شیفت و ول کردم. فولدرم بستم و به بک گراندش زل زدم عکس یه ساختمون بود شکل کره.
باز یه فکر موذی اومد تو سرم. البته موذی نبود. حالا که اون اصلا به من نزدیک نمیشه من کاری میکنم من و حتما ببینه.
ورد و باز کردم و تایپ کردم:
بابت حرفی که زدم معذرت می خوام می خواستم حرص مامان و در بیارم و الا شما هیچ مزاحمتی برای من ندارین.
اینقدر استرس داشتم که همین یه خط و چند بار غلط تایپ کردم.
زیرشم فقط یه دونه ت نوشتم. فونتشم درشت کردم و با اسم نامه ای از یک دوست سیوش کردم تو فولدر طراحیاش.
ناخم و جویدم:
اگه نبینش؟ نه بابا اینقدر تابلوه. نکنه آتنا زودتر ببینش.
برای اینکه پشیمون نشم و پاکش نکنم لپ تاپ وخاموش کردم و گذاشتم رو میز آتنا و مثل یه بچه خوب و مؤدب رفتم سراغ کتابخونه آتنا. علاوه بر کتابای درسی یه تعداد رمانم داشت.
زیاد حوصله کتاب خوندن نداشتم. حوصله ام نمی ذاشت که پشت سر هم بشینم و این همه صفحه رو بخونم آخرشم معلوم نبود چی غمگین یا خوب.
دوستام ولی خوره رمان بودن بعضی هاشون تا یه هفته افسردگی می گرفتن بابت کتابه اگه آخرش بد تمام میشد. برای همین من زیاد راغب نبودم کتاب بخونم. یکی از کتابایی که قطرشم زیاد نبود برداشتم و شروع کردم به خوندن بد نبود.
نشستم رو تخت و داشتم صفحه پنجمم می خوندم که آتنا اومد تو.
ببخشید ترنج جان دیر شد. مامان یه کار کوچیک بم گفت یه کم طول کشید.
خواهش می کنم.
ظرف شیرینی و آب میوه رو گذاشت روی میز و گفت:
رمان قشنگیه خوندیش؟
کتابو بستم و به جلدش نگاه کردم:
نه من تا حالا رمان نخوندم. حوصله زد حال ندارم.
خندید و گفت:
همشونم زد حال نیستن. بعضیاش واقعا قشنگن.
خوب آدم نمی دونه که آخرش چی میشه که بدونه بخونه یا نه.
خوب از اونایی که خوندن بپرس.
شونه هامو انداختم بالا و کتاب و گذاشتم سر جاش.
حالا هر وقت حسش بود.
بلند شد و ظرف شیرینی رو گذاشت جلوم:
بفرما.
تشکر کردم و یه دونه برداشتم. و نگاش کردم خیلی دلم می خواست بپرسم برای چی شال و انداخته رو موهاش. ده بار سوالم و بالا و پائین کردم و بالاخره پرسیدم:
فکر نکنی فضولما ولی با این شاله احساس خفگی نمی کنی؟
آتنا لبخند زد و گفت:
نه چکار به من داره.
یه فکری کردم و گفتم:
آخه دفعات قبل که دیده بودمت نمی پوشیدی.
آتنا پر شالش و تکون تکون داد و گفت:
بخاطر ارشیاس. باهام صحبت کرد و منم بخاطر اون می پوشم.
یعنی اگه اون نباشه نمی پوشی؟
یه لحظه نگام کرد.
حرفاش منظقیه ولی خوب من اینجوری عادت کردم یه کم سختمه. ولی ارشیا میگه آدم عادت میکنه.
لجم گرفته بود به اون چه. وقتی باباش ومامانش براش مهم نیست اون چی میگه این وسط.
اتنا گفت:
اولاش سختم بود ولی دیگه دارم عادت میکنم.
اگه نپوشی دعوات میکنه؟
نه بابا. گذاشته به عهده خودم. برای همین روم نمیشه نپوشم.
سوال بعدی داشت تو ذهنم بالا پائین می پرید هر چی داشتم هلش می دادم بره عقب و نیاد سر زبونم نمیشد آخرش پیروز شد و پرسیدم:
چرا ارشیا اینقدر با شما فرق داره؟
آتنا همینجور که با شالش بازی می کرد گفت:
واسه اینکه ارشیارو بابا بزرگم تربیت کرده؟
با تعجب گفتم:
بابا بزرگت؟
آتنا سر تکون داد و گفت:
همه وقتی خوانواده مارو می بینن از رفتار ارشیا تعجب میکنن. برای مامان اینام سخت بود اون اولا کلی با ارشیا جر و بحث داشتن. ولی خوب آخرش ارشیا که دید نمی تونه اونارو قانع کنه کوتاه اومد.
خوب این چه ربطی داره به بابابزرگت؟
ارشیا اولین نوه و اولین نوه پسری بابابزرگمه. وقتی ده سالش بود مامان بزرگم فوت کرد و بابا اینا برای اینکه بابا بزرگم تنها نباشه اونو می فرستادن پیشش. کم کم ارشیا خودشم مشتاق شد اونجا بمونه من خیلی کوچیک بودم ولی یادمه ارشیا هیچ شبا خونه نمی اومد. روزام گه گاه. تاوقتی شونزده سالش شد با اون زندگی می کرد بعد بابا بزرگم فوت کرد . ارشیا برگشت خونه.
آتنا آه کشید و گفت:
واقعا اون موقع نمی فهمیدم ارشیا چشه. ولی فوت بابا بزرگ خیلی روش اثر گذاشته بود. رفتارش زمین تا آسمون با ماها فرق داشت. بابا بزرگم خیلی ناراحت بود که بچه هاش به مسائل دینی اهمیت نمی دن ولی کاری هم نتونست بکنه. تنها کاری که کرد تغییر فکر ارشیا بود. همش بابا مامان و بابا سر این موضاعت بحث داشت ولی خوب اونام نمی تونستن خودشون و تغییر بدن بعد از این همه سال.
از چیزایی که می شنیدم تعجب کرده بودم.
چه فکرایی درباره ارشیا کرده بودم. بدبخت نمی خواسته قیافه بگیره تربیتش اینجوری بوده. حالا علت این همه تناقض و می فهمیدم. که چرا خودش و خونواده اش اینقدر فرق دارن.
آتنا با خنده گفت:
وای ببخشید اینقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم.
نه نه خوبه همین جوری می خورم.
آتنا همین جورکه شربتشو می خورد گفت:
برای تابستونت چه برنامه ای داری؟
فعلا که کلاس زبان تو الویته مثل هر سال از کلاس پنجم دارم می رم. دوسش دارم.
برعکس من ازش متنفرم. همیشه کمترین نمره رو از زبان می گرفتم.
ولی استاد ما تو آموزشگاه می گفت زبان بلد باشی تو رشته دانشگاهیتم موفق تری.
آتنا با حرص سر تکون داد وگفت:
راست میگه الان دوستای من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله ای رو برای تحقیق می تونن از اینترنت بگیرن. ولی من مجبورم یا دست به دامن اونا بشم یا برم بدم بیرون برام ترجمه کنن.
خوب چرا نمی ری کلاس.
شایدم رفتم. ولی فکر نکنم یه تابستون به دردم بخوره.
خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهای بهتری باید داشته باشه.
نمی دونم باید ببینم با برنامه کلاسام جور در میاد یا نه.
لیوان و گذاشتم روی میز که آتنا گفت:
اگه بخوای می تونی چند تا از کتابای منو ببری بخونی.
مونده بودم چی بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. دیدم بد میشه. اومدم بهونه بد بودن آخرشو بیارم دیدم خوب همه رو خونده می دونه چی به چیه.
بدون اینکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشید بیرون وگذاشت جلوم.
اینا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام میشه.
سعی کردم از زیرش شونه خالی کنم.
ولی من که معلوم نیست کی ببینمت می مونه خونه مون.
عیب نداره من همه اینا رو سه چهار بار خوندم. دارن اینجا خاک می خورن.
اوف چه گیر داده بابا نمی خوام کتاب بخونم اه.
حالا من هی می خواستم بهونه بیارم اونم فکر میکرد من دارم تعارف میکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم.
داشت کتابارو برام می گذاشت تو یه پاک که در زدن.
آتنا بلند گفت:
بفرمائید.
در باز شد و ارشیا اومد تو.
مامان میگه بیاین شام.
نمی دونم چرا دیدمش برای اولین بار خجالت کشیدم که حجاب ندارم. این بار من سرمو انداختم پائین که صداشو شنیدم:
ترنج خانم بفرمائین شام.
یه حالی خوبی شدم ولی زبونم بند اومده بود. حالا کجای این حرف هیجان داشت نمی دونم. ولی از اینکه برای اولین بار مستقیم با خودم حرف زده بود حس خوبی داشتم.
زیر چمشی نگاش کردم نگاش جلوی پای من روی زمین بود. فورا بلند شدم. آتنا کیسه کتابارو گذاشت روی میزش و گفت:
بریم شام.آخر شب خواستی بری برات میارم. و سه نفری از اتاق خارج شدیم.
آتنا رفت به مامانش کمک بده که میزو بچینه منم اینقدر هیجان زده شده بودم که گفتم:
منم کمک می کنم.
مهرناز خانم کلی قربون صدقه ام رفت و گفت لازم نیست زحمت بکشم. ولی من بالاخره رفتم وکمک دادم.
همین جور که با آتنا صحبت می کردیم میز و هم می چیدیم. نمک دونارو با فاصله هم اندازه روی میز گذاشتم و کنار هر بشقاب یه دونه لیوان.
مهرناز خانم چپ می رفت و راست می اومد می گفت وای ترنج جان زحمت کشیدی.
چند باری که داشتم می رفتم و می امدم دیدم ماکان برگشت و نگام کرد و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. نگاهی به سر و وضعم انداختم و دیدم نه مشکلی ندارم. نمی فهمیدم ماکان واسه چی داره اینجوری نگام میکنه.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
حالا من برای اولین بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار می کنم این نمی ذاره کاری می کنه که دوباره یه گندی بالا بیارم.
مهرناز خانم همه رو صدا کرد بیان سر میز. آتنا شمعای بلندی که توی شمعدونای نقره پایه ببلند بود و روشن کرد. میز قشنگی شده بود. با این همه غذایی که پخته بودن دیگه روی میز جا نبود.
خانما و آقایون که با دیدن میز به به و چه چه شون بالا رفت و وای ما راضی نبودم چرا زحمت کشیدین.وای خدا از این حرفای تکراری.
آتنا اومد دستم و گرفت و گفت
بیا اینجا بشین کنار خودم.
ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمی دونستم اسمش چیه. سریع نشست کنار ماکان. که میشد درست مقابل من.
ماکان یه نگاه غیر دوستانه بش انداخت ولی اون با پرویی به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که دیدم ارشیا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت:
سینا پاشو بشین اون طرف من می خوام کنار ماکان بشینم.
سینا دلخور نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
پسر خاله خوب مهمون نوازی می کنیا.
ارشیا دستشو گرفت و در حالی که بلندش می کرد گفت:
خواهش میکنم شما صاحب خونه ای واسه خودت.
وقتی سینا بلند شد ارشیا یه چشم غره هم بش رفت و گفت:
کیان و فرید گفتن بری پیششون برو اون ور بشین.
بعدم هلش داد و فرستادش بره.
من گیج شده بودم نمی فهمیدم منظورش از این کار چی می تونه باشه.
یعنی نخواسته پسر خاله چشم چرونش جلو من بشینه یا بخاطر آتناس. خوب حتما بخاطر آتناس. لعنتی چرا نمی فهمم چی تو کله اشه.
ارشیا خیلی خونسرد نشست کنار ماکان و بدون اینکه به من نگاه کنه مشغول کشیدن شامش شد. اتنا زد به بازوم و گفت:
چرا شروع نمی کنی؟
نگاش کردم و گفتم:
ممنون.
می خوای برات بکشم.
اومدم بگم نه خودم می تونم که باز صدای ارشیا در اومد:
آتنا چرا از مهمونت پذیرائی نمی کنی؟
لال مونی گرفته بودم. نمی فهمیدم حالا خودم چه مرگم شده. یه نیم نگاه به ماکان انداختم دیدم خیلی راحت داره شامشو می خوره.
بعدم به ارشیا نگاه کردم. منتظر به آتنا نگاه میکرد. دیدم بخوام عین این کر و لال ها همین جور هیچی نگم خیلی ضایع تره چون من تا حالا تو عمرم از حرف زدن کم نیاورده بودم. گفتم:
ممنون خودم می تونم.
بعد قبل از اینکه اتنا بشقابم و برداره خودم برای خودم یه کم پلو کشیدم و یه تیکه گوشت و سیب سرخ شده ریختم کنارش.
همه مشغول شده بودن. من آروم آروم داشتم می خوردم و یواشکی ارشیا رو هم نگاه میکردم. دیدم همین جور که حرف می زد نمک دون و برداشت آروم یه کم ریخت تو قاسقش و چشید.
نمی فهمیدم داره چکار میکنه ولی صدای پر خنده ماکان و شنیدم که گفت:
امنه؟
ارشیا هم نمک و پاشید روی غذاشو گفت:
الحمد ا... نمکه!
لقمه همین جوری تو دهم مونده بود.
مگه قرار بود تو نمک دون چی باشه؟
ماکان یه لحظه نگاش افتاد به قیافه من و پخی زیر خنده زد.
ارشیا با تعجب گفت:
برا چی می خندی؟
ماکان با چشم منو نشون داد. ارشیا هم برگشت و یه لحظه نگاش به من افتاد که همین جور مات مونده بودم به اون دوتا.
نگاش و دوخت به بشقابش و یه خنده آرومی کرد. ماکان خنده شو جمع کرد و گفت:
مار گزیده اس بنده خدا. داشتی سفره و میچیدی گفتم خدا به خیر کنه امشب قراره چه اتفاقی بیافته.
تازه فهمیدم چه خبره. آخه اون دفعه که شکر ریخته بودم تو نمک دون ارشیا خونه ما بود. عادتم داره همش به غذاش نمک بزنه. شکر ریخته بود رو غذاش و مجبور شده بود تا تهش و بخوره بنده خدا. بعد از شام به ماکان گفته بود.
لبم و گاز گرفتم که نخندم ماکان از بالای لیوان نوشابه اش نگاهم کرد و گفت:
همین حالا لو بده چکار کردی ما شاممون و با خیال راحت بخوریم.
از این حرف ماکان یه کم ناراحت شدم. قاشقمو گذاشتم تو بشقابم و گفتم:
اینقدرم بچه نیستم که خونه مردم از این بچه بازیا راه بندازم.
ارشیا زد به بازوی ماکان و گفت:
ولش کن ماکان.
از ارشیام حرصم گرفته بود. چرا فکر کرده اینجام از این کارا می کنم یعنی منو اینقدر بچه فرض کرده.
آتنا آروم گفت:
چرا نمی خوری؟
منم همون جور آروم گفتم:
سیر شدم.
بعدم از پشت میز بلند شدم که ماکان گفت:
الان شبیه لیمو ترش شدی.
و خودش با بدجنسی خندید ارشیا باز گفت:
ماکان بی خیال شو.
یه نگاه دلخور انداختم به ماکان و بدون اینکه به ارشیا نگاه کنم رفتم طرف سالن.
روی یه کاناپه یه نفره ولو شدم. کلی حالم گرفته شده بود. شده بودم سوژه خنده ماکان و ارشیا. واقعا که به ماکانم میگن برادر.
جای اینکه آبروی منو بخره بیشتر آبرومو می بره. اون ادا چی بود ارشیا در آورد. بفرما ترنج خانم اینم نتیجه کارات ارشیا فکر میکنه با یه بچه تخس شیش ساله طرفه که همه جا رو به هم می ریزه.
لبم و به شدت گاز گرفتم دلم می خواست برم خونه. می دونستم بعد از شامم یه ساعتی شاید بیشتر مونده گاریم ولی می خواستم اینقدر نق بزنم تا مامان راضی بشه بریم.
همین جور برای خودم نشسته بودم که یکی نشست کنارم سرم و که چرخوندم سینا رو دیدم.
اوف این دیگه چی میگه.
سلام اسم من سیناست.
تکیه دادم و گفتم:
شنیدم ارشیا گفت.
یه کم جا خورد ولی کم نیاورد.
شمام باید ترنج باشین.
اینقدر از دست ماکان و ارشیا عصبی بودم که حوصله اینو دیگه نداشتم. ولی دلم می خواست دق دلیمو سر یکی خالی کنم. بی خیال گفتم:
اینجور میگن.
یه کم ابروهاشو داد بالا و گفت:
معلومه عصبانی هم هستین.
برگشتم و یه نگاه عاقل اندر سفیه بش انداختم و گفتم:
گیرم که باشم شما؟
اونم بی خیال دست به سینه نشست. چشماش می خندید ولی صداش عادی بود گفت:
هیچی از سر شب دلم می خواست بگم از مدل موهات خیلی خوشم میاد.
نه بابا چه زود پسر خاله شدی پسر خاله.
لبشو گزید و خندید.
من اصولا آدم رکی هستم.
نگفته معلومه.
حالا چرا دعوا داری؟
چون زیرا!
اوه واقعا قانع شدم. حالا میشه بدون دعوا پیش بریم.
نگاهی به قسمت پذیرائی انداختم میز خیلی تو دید نبود. شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
من با شما دعوایی ندارم.
واقعا هم حالم بهتر شده بود. ماکان و ارشیا رو بی خیال شدم و سعی کردم با سینا یه گپ دوستانه بزنم.
نگاش کردم.زل زده بود به من.
خوب پس می تونم بگم وقتی موهاتو می ریزی روی چشمت خیلی قشنگ تر میشی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
نه نمی تونی بگی.
سینا خندیدو گفت:
راستی چند سالته.
پونزده و نیم.
واقعا؟
با حرص نگاش کردم
چیه؟ کمتر نشون میدم؟
هول شد.
نه نه اصلا منظورم این نبود.
حالا خودت چند سالته؟
من یه خورده مونده بیست سالم بشه.
ابروهامو بردم بالا و گفتم:
واقعا؟
بلند زد زیر خنده.
بابا دس خوش یعنی نخورده تلافی میکنیا.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
دیگه. عوضش بعدا دیگه حرص نمیخورم کاش این و گفته بودم اونو گفته بودم.
دستی به چانونه اش کشید و گفت:
هوم...فکر خوبیه. ولی خوب یه بدی داره ممکنه بعدا حرص بخوری چرا اینو گفتم اونو گفتم.
برا من این مورد خیلی کم پیش میاد.
با بدجنسی گفت:
پس پیش اومده.
یاد حرفی که به مامان زده بودم و ارشیا شنیده بود افتادم. لبم گاز گرفتم. انگار که فهمید.
اوه اوه پس حرفشم خیلی ناجور بوده که اینجوری رفتی تو فکر.
سعی کردم موضوع و عوض کنم.
دانشگاه می ری؟
خندید.
باشه می زنیم اون کانال. اره.
چی می خونی؟
معماری.
پس از اون بچه درس خوناش بودی؟
ای.
ولی بت نمی خوره.
یه کم جا خورد و با تعجب پرسید:
چرا؟
بی خیال گفتم:
از حرکاتت معلومه بچه شری بودی. این دوتا با هم جور در نمیاد.
ار کدوم حرکاتم یعنی؟
این بار من خنده بدجنسی کردم و گفتم:
از اینکه ارشیا از جلوی آتنا بلندت کرد.
اصلا ربطی نداره.
بی ربطم نمی تونه باشه.
نخیر منظورم اینه که شیطنت سر جاش درسم سر جاش.
ولی من نمی تونم.
یعنی چی؟
یعنی وقتی می خوام شیطنت کنم دیگه مغزم برا درس بکار نمی افته.
یه جور خاصی نگام کرد و گفت:
اونوقت پسرام جز شیطنت هات هستن؟
من که منظورشو نفهمیده بودم گفتم:
آره چه جورم. اول از همه کسرا. یه پسر باحالیه که نگو.
قیافه اش مشتاق شده بود.
یعنی منم می تونم قاطی شیطنتت بشم.در مقابل اون کسرا شانسی دارم؟
و چشمک خندانی تحویلم داد.
اوه اوه بازم گند زدم تازه منظورشو فهمیدم. حالا مونده بودم چه جوری این بحث مزخرف وجمش کنم و طرفو از سو تفاهم در بیارم.
چیزه. فکر کنم متوجه منظور من نشدی. کسرا پسر عمومه. از من دوسال بزرگتره.
خوب که چی؟
آهان یعنی این که من واقعا شیطنت میکنم. یعنی با کسرا سر به سر دیگران می ذاریم. از این کارا و اینا.
سینا ولی کوتاه نیامد
یعنی می خوای بگی دوست پسر ندرای؟
چشمام گرد شد.
چه پروئیه این. از سوالش واقعا کفری شدم و ناخودآگاه اخمام تو هم رفت.
واقعا که. این چه سوال مسخره ایه. نه ندارم ولی شمام حق ندراین از مسائلی که اینقدر خصوصین از یه نفر سوال کنین.
انگار از عصبانیت من جا خورد چون فورا دست و پاشو جمع کرد و گفت:
من همچین قصدی نداشتم. اصلا خوب داشته باشی هم اشکال نداره. من خودم الان سه تا دوست دختر دارم.
به این دیگه کیه. سه تا دوست دختر داری و اومدی درای مخو منو تلیت می کنی. عجب روئی داره این.
انگار فکرمو از نگام خوند که فوری گفت:
دوتاشون همین جور تلفنی فقط ارتباط دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
برام مهم نیست.
سینا ساکت شد. منم چیزی نگفتم. دیگه خوشم نمی اومد باهاش حرف بزنم. اگه مثل قبل بود که اصلا برام فرق نداشت طرف مقابلم پسر باشه یا دختر به بحث ادامه می دادم. ولی الان دیگه می دونستم نگاه پسر با یه دختر به جنس مخالفش زمین تا آسمون فرق داره.
پوفی کردم و موهامو از روی چشمم کنار زدم. سینا با لحنی که معلوم بود پشیمون شده گفت:
اصلا بیا درباره یه چیز دیگه صحبت کنیم.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
مثلا چی؟
درباره کارایی که گفتی می کنی با پسر عموت.
یه نگاه بش انداختم که قیافه بچه های مظلوم و مؤدب و به خودش گرفته بود. خنده ام گرفت. اونم خوشحال شد و گفت:
آخیش داشتم قبض روح میشدم. حالا تعریف کن.
منم ناخودآگاه شروع به تعریف چند تا از شیرین کاریام کردم. داشتیم با سینا می خندیدم که سر و کله ماکان و ارشیا پیدا شد.
ناخوداگاه لبخندم جمع شد. ماکان اخماش حسابی تو هم بود. نمی دونستم چه غلطی بکنم. سینا که هنوز متوجه موضوع نشده بود با تعجب گفت:
چت شد؟
آروم گفتم:
سه نکن داداشم.
چشمای سینا هم گرد شد. و صاف نشست. ماکان یه چشم غره ای بم رفت و گفت:
برو مامان کارت داره.
پوفی کردم و بلند شدم. می دونستم مامان کارم نداره. این یعنی ترنج خانم هری
دلم می خواست خفه اش کنم. خودش راحت با دخترا میگه و میخنده نوبت من که میشه آقا غیرتی میشه.
اخم هامو کشیدم تو هم و رفتم بیرون. آتنا داشت میز و جمع می کرد. بقیه پسرا هم داشتن کمک میدادن منم که بیکار بودم رفتم طرف آتنا و گفتم:
بذار کمک کنم.
نه برو بشین. دیگه قبل از شامم زحمت کشدی. چیزیم که نخوردی.
نه بابا این حرفا چیه. حوصله ام سر میره از بی کاری.
آتنا لبخند زد و مشغول کارش شد. منم داشتم یکی یکی بشقاب ها رو تمیز می کردم که می خوان بذارن تو ظرف شوئی راحت باشن.
چند تا بشقاب و که جمع کردم دیدم یکی کنار ایستاده. نگاهم و آوردم بالا. ارشیا بود. لبم و گاز گرفتم.
خدایا این دیگه اینجا چکار میکنه. بدون اینکه به من نگاه کنه. مشغول جمع کردن میز شد و آروم گفت:
سینا پسر بدی نیست ولی خوب بهتره خیلی باهاش گرم نگیرین.
دهنم باز مونده بود. ارشیا چی داشت می گفت. منظورش از این کارا چی بود. بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد:
ماکان صلاح شما رو می خواد پس ازش دلخور نشین.
چند تا ظرف و گذاشت توی هم و برد طرف آشپزخونه.
تازه وقتی رفت معنی حرفاشو فهمیدم.
یعنی من نمیفهمم. یعنی چی این حرفا. اصلا به چه حقی به خودش اجازه میده تو کار من دخالت کنه. کی بهش همچین اجازه ای داده.
برگشتم و به سالن نگاه کردم ماکان بی خیال نشسته بود.
خونم به جوش امده بود. دلم می خواست حال ماکان و بگیرم. وقتی اون به خودش اجازه بده منو جلوی دیگران کوچیک کنه هر کی از راه رسید میخوواد نصیحت کنه.
دسته بشقاب ها رو برداشتم و بردم طرف آشپزخونه دیگه دلم نمی خواست یک لحظه هم اونجا بمونم.
چرا ماکان و ارشیا فکر میکنن من هیچی نمی فهمم. یعنی واقع اینقدر بچه به نظر میام. یعنی ارشیا منو یک دختر بچه می بینه که باید بهش گوشزد کنند دست به این نزن جیزه.
اینقدر بهم فشار اومده بود که داشتم دیوانه میشدم دلم می خواست داد بزنم. اگر خونه خودمون بود مطمئنا بشقاب هایی که توی دستم بود و به یک بهونه ای می زدم زمین تا آروم شم.
داشتم به زمین و زمان بد وبیراه می گفتم واصلا حواسم نبود. با دسته بشقاب رفتم تو شکم ارشیا که داشت از آشپزخونه می آمد بیرون.
ارشیا متعجب نگاهم کرد. ولی من اینقدر دلخور بودم از اتفاقات پیش آمده که نفهمیدم چه شده. فقط آروم گفتم:
معذرت می خوام
ارشیا انگار که به خودش اومده باشه نگاهشو از صورتم برداشت و گفت
خواهش می کنم. بدین من می برم.
از کنارش رد شدم و گفتم:
خودم می برم.
بشقاب ها رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و بدون هیچ حرفی رفتم پیش مامان. ارشیا که داشت بقیه میز و جمع می کرد یکی دوبار نگاهم کرد. ازش دلخور بودم. از همه دلخور بودم.
مامان و مهرناز خانم گرم صحبت بودن. زدم به آرنج مامان و گفتم:
مامان پاشو بریم خونه.
مامان برگشت و نگام کرد:
تازه شام خوردیم زشته.
من خوابم میاد.
وا اون موقع که مدرسه داشتی تا نصف شب بیدار بودی حالا که تابستون شده خوابت گرفته.
مامان من می خوام برم خونه. خسته شدم.
مامان لبشو گاز گرفت و گفت
یواش مهرناز می فهمه.
با لج صدامو بلند تر کردم و گفتم:
خوب بفهمه. خسته شدم مگه چیه.
مامان این بار یه چشم غره وحشتناک بهم رفت و گفت:
ترنج صداتو بیار پائین.
پس می ریم خونه؟
نه نمی ریم. هنوزمیز شام جمع نشده کجا بریم زشته. بگیر بشین سر جات.
با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و دست به سینه نشستم.
مامان آروم کنار گوشم گفت:
اون موهای مردشور برده رو هم از روی چشمت بزن کنار.
زیر لب غر زدم:
دلم نمی خواد. خوشتون نمی آد نگاه نکنین.
مامان نفس پر صدایی کشید و روش و بر گردوند. موهام تمام چشم راستم و گرفته بود. ولی دست بشون نزدم. دلم می خواست مامان و حرص بدم.
سینا یه کم اون طرف تر روبروی من نشسته بود. نگاهش روی من بود و یه لبخند خاصی روی لبش. یاد حرفش افتادم که گفته بود از مدل موهام خوشش میاد.
رومو برگردوندم که فکر نکنه بخاطر اون موهامو نمی زنم کنار.ماکانم با حرص داشت نگام می کرد.
خدایا دیگه چه غلطی بکنم. چرا همه اینجوری به من نگاه می کنن. دلم می خواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم.
هر کار میکنم از نظرشون غلطه. من که امشب دست از پا خطا نکردم یعنی دو کلمه با این پسره حرف زدم زمین به آسمون اومده.
تا زمانی که مامان اینا تصمیم بگیرن بریم. از جام تکون نخوردم حوصله آتنا رو هم نداشتم. همون جور بق کرده نشسته بودم. بقیه مهمونا به حرف و خنده هاشون ادامه دادن.
چند بار زیر چشمی ارشیا رو هم نگاه کردم. نه اونم مثل بقیه مشغول حرف زدنش بود.
از اینکه کسی به من توجه نداشت اینقدر دلگیر شده بودم که همون شب تصمیم گرفتم هیچ وقت با مامان اینا مهمونی نرم.
اون یک ساعت اندازه یک قرن گذشت.وقتی مامان بهم گفت پاشو بریم. انگار از قفس آزاد شدم. برای اینکه بهونه دست مامان ندم تا رسیدن خونه شروع کنه از من ایراد گرفتن با دقت از مهرناز خانم و آتنا تشکر و خداحافظی کردم.
خوشحال بودم که آتنا یادش رفته کتابارو بهم بده ولی در آخرین لحظه یادش اومدو گفت:
وای ترنج کتابا داشت یادم می رفت.
لعنتی. بیخیالم نمیشه حالا.
برای اینکه نفهمه زیادم مشتاق نیستم گفتم:
راست میگی خوب شد یادت امد.
مامان اینا رفتن بیرون و منم منتظر آتنا شدم. ارشیا همراه مامان اینا رفت بیرون. آتنا با کتابا دوان دوان برگشت و گفت:
بازم ببخشید. فکر نکنی نخواستم بت قرضشون بدم.
تو دلم گفتم:
من که از خدام بود تو همچین آدمی بودی.
ولی لبخند زدم و گفتم:
نه از قیافه ات معلومه از این دخترا نیستی.
آتنا از حرفم خوشش اومد و خندید بازم خداحافظی کردم و رفتم بیرون. بقیه رسیده بودن کنار در. بابا اینا آخرین خداحافظی ها را و کردن که ارشیا گفت:
ببخشید دیگه اگه بهتون بد گذشت. و نگاه کوچک به من انداخت.
بازم گیج شدم. پس فهمیده بود من ناراحت شدم. پس چرا اینقدر از من فراریه. باید در اولین فرصت با آنی صحبت می کردم. ولی بابا اینا به خودشون گرفتن و کلی تعارف و تشکر تحویل ارشیا دادن.
منم فقط یه تشکر کوتاه کردم و رفتیم بیرون.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1639
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0